یکی از بازیهای بچگی، وصل کردن نقطهها بود.
یه تصویرِ نیمهکاره بهمون میدادن که پر بود از نقطههای شمارهدار.
شمارهها رو به ترتیب به هم وصل میکردیم و منتظر میموندیم تا تصویری که پشت نقطهها قایم شده بود رو ببینیم.
مشابه همین بازی رو با کلمات داشتیم.
تو یه جدولِ پُر از حروف بهمریخته، حرفها رو به هم وصل میکردیم و دنبال کلمه میگشتیم.
اینجا خبری از شماره نبود. اما بیشتر کلمهها در جهت افقی و عمودی یا مورب قرار داشتن.
فقطم یه کلمه نبود، هر چی بیشتر نگاه میکردی، کلمههای بیشتری پیدا میشد.
این بازیها یک قانون ساده داشتن: وصل کن و منتظر بمون.
زندگی ما هم شبیه بازی نقطههاست.
ما هم برای کشف مفاهیم بزرگتر، سراغ وصل کردن میریم.
اطلاعات مختلف رو به هم وصل میکنیم و منتظر میمونیم تا یه تصویر از دل این اتصالات ظهور کنه.
این شباهت من رو به یک استعاره رسونده: استعاره وصل کردن نقطهها
این استعاره رو خیلی دوست دارم.
خواسته و ناخواسته به سراغش میرم اما تا به حال خیلی دقیق بهش فکر نکرده بودم.
فکر میکنم آشنا شدن با این استعاره میتونه دریچه مناسبی برای نگاه کردن به یادگیری و مکانیزم اون باشه.
در ادامه قصد دارم تا کمی بیشتر درباره این استعاره حرف بزنم و به همین بهونه کمی بیشتر بهش فکر کنم.
استعاره وصل کردن نقطهها
اگه واقعیت رو مثل یک صفحه در نظر بگیریم، هر کدوم از دادهها و اطلاعات مثل یک نقطه از این صفحه هستن.
این صفحه از میلیاردها نقطه تشکیل شده ولی تعداد نقطههای در دسترس ما خیلی محدوده.
برای بیرون کشیدن واقعیت از دل این صفحه، باید نقطهها رو به هم وصل کنیم تا ببینیم چه تصویری در انتظار ماست.
تو بازیهای بچگی، این نقطهها شماره داشتن. فقط کافی بود شمارهها رو دنبال کنیم و هر نقطه رو با یه خط مستقیم به نقطه بعدی وصل کنیم.
تو جدول کلمات هم میدونستیم که کلمهها تو یکی از حالتهای افقی و عمودی و مورب پنهون شدن و کافیه تو همین جهتها دنبالشون بگردیم.
ولی در دنیای واقعی، نقطهها نه شمارهای دارن و نه کسی از قبل اونها رو برای ما چیده. حتی کسی قولی به ما نداده که ارتباط بینشون با خط مستقیم باشه.
باید خودمون دست به کار بشیم و حالتها و ترتیبهای مختلف اتصال رو امتحان کنیم و امیدوار باشیم که کمکم تصویری از دل این صفحه ظهور(Emerge) کنه.
چگالی نقطهها
هر چی تعداد نقطهها بیشتر باشه، وضوح و کیفیت تصویر نهایی هم بالا میره.
بعضا همین افزایش نقطهها کافیه تا حتی قبل از وصل کردنشون، حدسهایی درباره تصویر اصلی بزنیم.
هر چقدر این وضوح بیشتر باشه، درک ما از واقعیت کیفیت بالاتری پیدا میکنه.
یا دور یا نزدیک
ما در هر لحظه میتونیم فقط در یک فاصله از این تصویر قرار بگیریم.
نمیتونیم هم دور باشیم و هم نزدیک.
در فاصله نزدیک نقاط وضوح بیشتری دارند. با تمرکز روی یک بخش کوچیک و نزدیک شدن به اون، دیدن و کشف ارتباطات سادهتر میشه.
هر چقدر که از تصویر دورتر میشیم، وضوح نقطهها پایین میاد و توان ما برای کشف ارتباطهای جدید کاهش پیدا میکنه. اما در فاصله دورتر محدودهی نگاهمون وسیعتر میشه و میتونیم نتیجه ارتباطهایی که در لایههای پایینتر برقرار کردیم رو در قاب بزرگتری ببینیم.
دامنه دید ما با دور یا نزدیک شدن به این صفحه تغییر میکنه.
کشف بسیاری از واقعیتها جز با تغییرِ مداومِ این فاصله ممکن نیست.
بایاد بارها و بارها دور و نزدیک بشیم و از فواصل مختلف زیر نظرش بگیریم تا به شِمایی از واقعیت برسیم.
فراموشی
هر اطلاعاتی که واردش میشه، به مرور وضوحش پایین میاد تا در نهایت به طور کامل فراموش بشه.
بهترین زمان برای کشف ارتباط بین نقاط این صفحه، وقتیه که بالاترین وضوح رو دارن. هر چقدر نقطهها به مقصد فراموشی نزدیکتر میشن، دیدن ارتباط بین نقطهها هم سختتر میشه.
مدلها و الگوها
درسته که دنیای واقعی پیچیدهتر از بازیهای بچگیه ولی هنوز هم اشتراکات زیادی بینشون هست.
اگه توجدولِ حروفِ بهمریخته کلمات رو با نگاه کردن به جهتهای عمودی و افقی یا مورب پیدا میکردیم، در دنیای واقعی الگوها و مدلها این کارو برای ما انجام میدن.
الگوها ترتیب و آرایش مشخصی از ارتباط بین نقطهها هستند که در دفعات قبلی ما رو به نتیجه رسوندن.
به جای اینکه هر بار از صفر شروع کنیم و با آزمون و خطا نقطهها رو به هم وصل کنیم، میتونیم از الگوها کمک بگیریم. اونها رو در جاهای مختلف این صفحه قرار بدیم و هر جا که نقطهها با این الگو هماهنگ بودن، پیداشون کنیم.
البته به این نکته هم توجه دارید که ما نمیتونیم همزمان دو تا کارو باهم انجام بدیم.
وقتی الگو و مدلی رو دست گرفتیم و دنبال نقطههایی میگردیم که تو اون قالب قرار بگیرن، نمیتونیم همزمان آزادانه بین نقطهها ارتباط ایجاد کنیم.
هر مدل فقط تعداد معدودی از ارتباطهای موجود تو این صفحه رو به ما نشون میده.
اگه فقط به این الگوها و مدلها تکیه کنیم یا مدلهای کافی برای نگاه کردن نداشته باشیم، احتمالا بخش زیادی از واقعیتهای این صفحه رو از دست میدیم.
مطلب مرتبط: [الگوهای ذهنی ما چطور ساخته میشوند؟]
مطلب مرتبط: [مدل مفید، نه مدل درست؛ مسئلهی مدل سازی این است]
استفاده از میراث گذشتگان
لازم نیست همهی بارِ کشفِ واقعیت رو خودمون به تنهایی به دوش بکشیم.
قبل از ما کسای دیگهای بودن که دنبال کشف واقعیت رفتن و دستاورد تلاششون رو به اشتراک گذاشتن.
هوشمندانهتر اینه که از میراث ارزشمندی که در اختیارمون قرار گرفته حداکثر استفاده رو ببریم.
اینطوری میتونیم هم زودتر از برکات این کشفها بهرهمند بشیم و هم به جای کشف دوبارهی واقعیتهای کشف شده، توان محدودمون رو صرف کشفهای جدیدتر کنیم.
روایتهای مختلف از واقعیت
روایت هر کس از واقعیت، به نقطههایی که از این صفحه داره و نحوه اتصالشون وابسته است.
شاید اشتراکات زیادی در این نقاط داشته باشیم، ولی اختلاف بین اونها هم کم نیست.
حتی اگه همه این نقاط مشترک باشند، الزاما اونها رو با یک روش و قاعده یکسان به هم وصل نمیکنیم.
پس بعید نیست که به تعداد آدمهای روی زمین، تعابیر و روایات متفاوتی از واقعیت وجود داشته باشه.
به خاطر همین هم هست که دیدن دنیا از نگاه دیگران کار آسونی نیست.
برای این کار لازمه بدونیم اونها چه نقاطی از این صفحه رو در ذهنشون دارند.
باید بدونیم که این نقطهها رو چطور به هم وصل کردن تا بتونیم روایت اونها از واقعیت رو مجددا بازآفرینی کنیم.
هرچقدر اختلاف بین این نقطهها و شیوه آرایش و ترکیبشون بیشتر باشه، درک تفاوت نگاه هم دشوارتر میشه.
ماندگاری رد ارتباطات
وقتی بین دو نقطه از این صفحه ارتباط برقرار میکنیم، اثر این ارتباط تا مدتی در ذهنمون میمونه.
ما پاککنی برای پاک کردن این ارتباطها نداریم. اگه دو نقطه رو به اشتباه وصل کرده باشیم، باید منتظر بمونیم تا اثرش به مرور کمرنگ وکمرنگتر بشه.
هر چقدر که تلاشهای بیشتر و بینتیجهای داشته باشیم، این خط و خطوط بیشتر و بیشتر میشن.
به مرور صفحه ما به حدی تیره و تار میشه که اگه ارتباط درستی هم بین نقطهها برقرار بشه، تیرگی صفحه نمیگذاره تصویر رو ببینیم.
به خاطر همین هم وقتی مدت زیادی با یه مساله کلنجار میریم و به نتیجه نمیرسیم، توصیه میشه که برای مدتی از اون مساله فاصله بگیریم و صفحه رو بیشتر از این خطخطی نکنیم.
این فاصله گرفتن از مساله در کنار همه مزایای که داره، به صفحه ذهن ما اجازه میده تا با فراموشکردن اثر خط و خطوط قبلی، برای یه امتحان و تلاش جدید پاکتر و آمادهتر بشه.
مطلب مرتبط:[چند نکته برای موفقیت در کنکور کارشناسی ارشد]
تنبلی در اتصال
ذهن ما موقع وصل کردن این نقاط هم دست از تنبلی نمیکشه.
دوست داره از مدلها و الگوهایی که قبلا جواب داده استفاده کنه. رد ارتباطهایی رو دنبال میکنه که هنوز اثرشون روی صفحهاست.
هر ارتباطی که قبلا امتحان نشده رو یک ریسک میبینه و تا جای ممکن تن به این مشقات نمیده.
مانعی به نام واقعیت
کشف واقعیت اگرچه یک گام رو به جلو به حساب میاد، میتونه مانعی هم برای کشف واقعیتهای جدید باشه.
وقتی تو دل این صفحه واقعیتی رو کشف میکنیم، ارتباط بین نقاطش رو پررنگتر میکنیم تا بیشتر به چشم بیاد.
پررنگتر دیدن این تصویر، توجه ما رو از دیدن سایر نقطهها و ارتباطها میگیره و دید ما رو محدود میکنه.
تا وقتی نگاه ما با این تصویر قبضه شده باشه، کشف ارتباطهای جدید سختتر میشه.
نمیتونیم این تصویر رو پس بزنیم و یک صفحه بکر و نو رو تصور کنیم.
تا یه مدت فقط ارتباطهایی رو میبینیم که با این تصویر مرتبط باشن. الگوهای این تصویر بیشتر به چشممون میاد و رد اونها رو در بخشهای دیگه از صفحه دنبال میکنیم.
انگار هر تصویر و کشف جدید، دوست داره که خودش رو تقویت کنه. تا یه مدت هر چیزی که میبینیم، در تایید و تقویت تصویر قبلیه و پارادایم حاکم رو تقویت میکنه.
هر چقدر که بیشتر این تصویر رو ببینیم، مثل خیلی چیزای دیگه برای ما عادی میشه و عنان توجه ما رو ول میکنه.
اونموقع است که کمکم ارتباطهایی رو در دل این صفحه میببینیم که با تصویر اصلی متفاوت و حتی متناقصاند.
با بیشتر شدن خردهتصویرهای متناقض، به پارادایم شیفت نزدیک میشیم. تصویر قبلی رو کنار میزنیم و لایه جدیدی از واقعیت رو کشف میکنیم که ورای تصویر و کشف قبلیه.
نابینایی
میشه این نقطهها رو به میلیونها حالت مختلف به هم وصل کرد.
شاید ناچار بشیم هزار آرایش متفاوت رو امتحان کنیم و بعد از شکست در ۹۹۹ تا از اونها، یک واقعیت ساده رو کشف کنیم.
مهم نیست تلاشهای ما نتیجهای داشته باشن یا نه. هر تلاش، بخشی از منابع ما رو مصرف میکنه.
این یعنی، برقراری ارتباط بین اطلاعات، یه کار پرزحمت و پرهزینه است.
این درحالیه که خیلیها یادگیری و کشف رو با انباشته کردن اطلاعات یکی میبینند. فکر میکنند این نقطهها قراره خودبهخود کنار هم ردیف بشن و تصویر واقعیت رو نشونشون بِدن.
با این باور همهی توان و انرژیشون رو صرف جذب حجم بیشتری از این نقطهها (اطلاعات) میکنند.
اونها اعتنایی به اهمیت ارتباط بین آموختهها ندارن و از هزینههای سنگینش بیخبرند.
نابینایی رو یک اتفاق نادر و شایسته سرزنش میدونن.
نمیتونند شرایطی رو تصور کنند که همه اطلاعات رو داشته باشن و از دیدن بدیهیترین واقعیتها عاجز بمونن.
در حالی که حقیقت در تضاد با این نگرشه.
اگه مثلا به ازای هر ۱۰۰۰ آرایش مختلف ارتباط بین اطلاعات، ۹۹۹ بار منجر به شکست بشه، این یعنی احتمال بینایی ۱ در هزاره و احتمال نابینایی ۹۹۹ از ۱۰۰۰ .
در حقیقت، نابینایی یه اتفاق معموله و بینایی، یه اتفاق نادر.
واقعیت چندبعدی و چندسطحی
بعد از همه اینها، باید بدونیم که واقعیت یک صفحه دو بعدی نیست.
ما برای راحتی این صفحه رو دو بعدی فرض کرده بودیم در حالی که این صفحه از بعدهای بسیار زیادی تشکیل شده.
اگه واقعیت رو از حالت دو بعدی به حالت سه بعدی، ۱۰ بعدی یا صد بعدی تغییر بدیم، دشواری کشف واقعیتها رو بهتر درک میکنیم.
دو بعدی فرض کردن واقعیت میتونه شکل دیگهای از توهم باشه.
توهم اینکه با داشتن چند تا نقطه محدود و پراکنده، رازهای پنهان یک حوزه رو کشف کنیم و به همه اونهایی که عمر خودشون رو صرف اون حوزهها کردن، دهن کجی کنیم.
مفاهیم چندبعدی
بسیاری از مفاهیمی هم که با اونها سروکار داریم، ماهیت چندبعدی و چندسطحی دارند.
علت بعضی از تفسیرهای متفاوت و گاه متناقص از این مفاهیم هم به همین ویژگی برمیگرده. (کافیه یه نگاه به تعریف استراتژی بندازید)
هر کس فقط یک سطح از این تصویر رو در دنیای دو بعدی خودش میبینیه و درکش از واقعیتِ اون مفهوم به همین سطح و به همین تعداد بعد، محدود میمونه.
در حالی که این مفاهیم چند بعدیاند.
از هر جهتی نگاشون کنیم، یه جور دیده میشن و با دور و یا نزدیک شدن به این حجم چند بعدی، سطوح متفاوتی از واقعیتش جلوی چشم ما به نمایش درمیاد.
زمانی میتونیم ادعا کنیم که یک مفهوم رو درک کردیم که قادر باشیم که اونو از هر جهت و فاصلهای ببینیم و نمایی که در هرکدوم از این چیدمانها به چشم میاد رو توصیف کنیم.
یادگیری کریستالی
چندبعدی بودن واقعیت این پیام رو در دل خودش داره که اگه چگالی نقطهها و اتصالاتشون کم باشه، بعیده چیزه زیادی از واقعیت دستگیرمون بشه.
هم باید شُمار نقطهها بالا باشه و هم اتصالات زیادی بین اونها ایجاد کرده باشیم تا شاید رگههایی از واقعیت رو پیدا کنیم.
محدویت منابع این اجازه رو نمیده که برای هر گوشه از اون، شرایط پرنقطه و پراتصالی ایجاد کنیم.
چارهای نمیمونه جز اینکه به یه گوشه کوچیک بسنده کنیم و کل منابعمون رو صرف بالا بردن چگالی نقطهها و ارتباطاتش کنیم.
با این کار به مرور یک کریستال چندبعدی از اطلاعات تشکیل میشه و تازهتازه میتونیم به درک حداقلی از واقعیت برسیم.
این یعنی یادگیری کریستالی یک انتخاب نیست؛ یادگیری کریستالی یک ضرورته.
قطعات پراکنده و منفرد اطلاعات نمیتونند واقعیات ارزشمندی رو آشکار کنند.
اگه واقعا به دنبال کشف واقعیت هستیم، انتخابی جز یادگیری کریستالی و مطالعه متمرکز نداریم.
باید جلوی وسوسه کشف همهچیز رو بگیریم و هر بار فقط یک گام کوچیک از جایی که هستیم، فاصله بگیریم.
اگر هم قصد کشف سرزمین جدیدی رو داشتیم، درگیر توهم نشیم و هزینههای واقعی این کار رو به رسمیت بشناسیم.
منبع عکس: (+) و (+) و (+) و (+)
دیدگاهها
سلام امین جان.
راستش بارها به استعاره نقطه ها و کشف الگو ها فکر کرده بودم ولی هیچ وقت با این وضوح و زیبایی این استعاره رو ندیده بودم.
چقدر جامع و و چند جانبه بهش پرداختی.
بابت یاد دادن این استعاره ازت ممنونم.
فکر می کنم خیلی جاها میتونه برای فهم بهتر دنیای اطراف(و البته دنیای ذهن) بهم کمک کنه.
خلاصه اینکه با توضیح این استعاره روزم رو ساختی. من برم حالشو ببرم 😉
نویسنده
سلام سامان جان
خیلی ممنون از لطفت.
خوشحالم که ازش خوشت اومده.
واقعیتش منم مثل تو از این استعاره زیاد استفاده میکردم، اما تا حالا دقیق بهش فکر نکرده بودم. انگار باید مینوشتم تا همه این اطلاعات پراکنده جمع بشن و یه کاسه بشن.
از اینکه صدات را اینجا میشنوم، خیلی خوشحالم (البته به قول خودت آدم حضور و حرفهای برخی دوستانش رو بدون شنیدن حرفهاشون و اعلام حضورشون هم حس میکنه 😉 )