روزنگار

آیا دانه‌ای در خاک داری؟

۳ فروردین ۱۴۰۳

معمولا هر سال برای سفره‌ی هفت سین یک گل سنبل می‌خریم.

اما امسال دست به کار جدیدی زدیم. خواهرم گلدان سنبل سال قبل رو نگه داشته بود. اوایل اسفند بود که آب دادن دوباره به گلدون رو شروع کرد تا شاید تا لحظه‌ی تحویل سال گل بده.

امید زیادی نداشتیم. اما هر از گاهی بهش آب میدادیم. حدود ۲۰ روز گذشته بود و در کمال تعجب دیدیم که اولین جوونه‌های گل از زیر خاک بیرون زدن. خیلی هیجان داشتیم. خواهرم هر روز که از سر کار میومد، به سنبل سر می‌زد و کلی قربون صدقه‌ی سنبلمون می‌رفت. روزهای آخر رشدش شرعت گرفت و قبل از تحویل سال،‌ به اوج زیبایی و بلوغ خودش رسید.

سنبل بنفش عید با گلدان سفید

شاید اولین بار بود که چنین چیزی رو تجربه می‌کردم. این که دونه‌ای رو در خاک بکاری و بعد از مدتی شاهد رشد و جوونه زدنش باشی. شاید هم امید کم‌رنگی که به رشد این گل داشتم، اون رو تا این حد برای من هیجان‌انگیز و خاص کرده بود.

روزهای اولی که آب میدادیم، هیچ تحرکی رو نمی‌دیدیم. نمی‌دونستیم توجه و زحمتی که برای رشد این گل می‌کشیم، قرار هست به بار بشینه یا نه. مدت زیادی از زمان رشد این گل در خفا و در خارج از دید ما اتفاق افتاد.

روزی که اولین جوونه‌ها رو دیدیم،‌ واقعا تعجب کردم. با خودم می‌گفتم که طی روزهای گذشته هیچ اتفاقی نیفتاده بود. چطور ممکنه که یک دفعه چنین چیزی از زیر خاک بالا بیاد و تبدیل به یک گل رعنا بشه.

جواب این سوال رو داشتم. اما انگار ندیدن رو به نبودن تعبیر می‌کردم. حس می‌کردم که چون من رشد گل در زیر خاک رو نمی‌بینم، پس اونجا هم هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست.

روز دوم فروردین بود که باخبر شدم یکی از دوستانم دست به کار خیلی بزرگ زده.
مدت زیادی بود که ازش خبر نداشتم و وقتی این خبر رو شنیدم، صحنه‌ی بیرون زدن جوونه‌های سنبل از زیر خاک برام تداعی شد.

باز هم تعجب کردم که چطور چنین اتفاقی افتاده؟ چطور یک دفعه به چنین دستاورد بزرگی رسیده؟ آخه من که ندیدیم هیچ حرفی از این کار بزنه یا نشنیدم که کاری براش انجام بده؟ چطور این اتفاق افتاد؟

باز هم جواب رو میدونستم. یک دفعه‌ تجربه‌ی رشد این سنبل جلوی چشمم اومد. فهمیدم که بخش زیادی از آماده‌سازی برای این اتفاق بزرگ، در خفا و در خارج از دید من و دیگران اتفاق افتاده.برای همین هم از دیدن گل‌ها و دستاوردهای بزرگ اون تعجب کردم.

به خودم اومدم. دیدم که این اتفاق قبلا هم تکرار شده. خیلی وقتها به گل‌ها و دستاوردهای نهایی کار دیگران توجه می‌کنم. اگر گلی یا تحرکی نمی‌بینیم، حس می‌کنم که هیچ اتفاقی در حال رخ دادن نیست. چون من چیزی نمی‌بینم.

نمیشه از این واقعیت گذشت که ما بخشی از انگیزه‌مون برای حرکت رو از دیدن حرکت اطرافیانمون می‌گیرم. اگر هر روز ببینیم که اطرافیان ما در حال رسیدن به چیزهای جدیدی هستند، ما هم تلاش و انگیزه‌ی بیشتری برای تلاش پیدا می‌کنیم.

و برعکس. اگر حس کنیم که کسی تلاشی انجام نمیده، ممکنه ما هم توجیه مناسبی برای کاری نکردن پیدا کنیم.

دیدن رشد سنبل درس بزرگی برای من بود.

اگرچه میدونستم که هر رویدادی، حاصل طی شدن یک رونده و اگرچه میدونستم دستاورد امروز حاصل تلاش‌های مستمر روزهای و مال‌های گذشته است، اما انگار در بخشی از تحلیل‌ها،‌ رفتارها و تصمیماتی که می‌گرفتم، این دانسته‌ی بدیهی رو فراموش کرده بودم.

بعد از این اتفاق،‌ از خودم پرسیدم که آیا دونه‌ای هست که منتظر جوونه زدنش در زندگیت باشی؟
آیا دونه‌ی دیگه‌ای هست که بخوای بکاری و برای به ثمر رسیدنش تلاش کنی؟
اگر امروز تحرکی در اطرافیانت نمی‌بینی، آیا باز هم این ندیدن رو به نبودن تعبیر می‌کنی؟

انگیزه‌هایی که تبدیل به حسرت شدند

۲۰ اسفند ۱۴۰۲

یه زمانی فکر می‌کردم که انگیزه‌های ما تاریخ انقضا ندارند. اگر امروز انگیزه‌ی انجام کاری رو داشته باشم، فردا هم به همین اندازه براش شوق و انگیزه دارم.

زمان لازم بود تا بفهمم که سطل انگیزه‌ی ما سوراخه. فهمیدم که انگیزه‌های ما عمر کوتاهی دارند و هر لحظه از شدت و قدرت اونها کم میشه تا اینکه به طور کامل از بین میرن و بیات بشن.

امروز در لابه‌لای آزادنویسی‌هام کشف جدیدی کردم.

فهمیدم اگه از انگیزه‌ و شوق‌مون استفاده نکنیم، این شوق جای خودش رو به حسرت میده.

مصداق بارزش برای من نوشتن روزانه است. بارها و بارها تصمیم گرفتم که به صورت مرتب بنویسم. اما هر بار که شوق نوشتن در من گُل می‌کرد، خیلی جدیش نمی‌گرفتم و رهاش می‌کردم.
امروز همه‌ی اون انگیزه‌های استفاده‌نشده‌، تبدیل به حسرت نوشتن شده.

امیدوارم این کشف جدید انگیزه‌ی استفاده‌ی بهتر از انگیزه‌ها رو در من تقویت کنه تا حداقل از تبدیل شدن اونها به حسرت جلوگیری کنم.

ما آدمیم، ربات نیستیم

۲۱ آذر ۱۴۰۲

ربات‌ها احساس ندارند. اشتباه نمی‌کنند. همیشه و قبل از هر تصمیم همه‌ی زوایای ممکن یک مساله یا مشکل رو بررسی می‌کنند.

ربات‌ها چیزی رو فراموش نمی‌کنند. ربات‌ها همیشه حرف و عملشون یکیه.

ربات‌ها اگر امروز یک کار رو به یک شکل انجام بدن، فردا هم اون کار رو به همون شکل انجام میدن.

ربات‌ها در هر لحظه و موقعیت همه‌ی جزئیات و زوایای پیدا و پنهانش رو می‌بینند، درک می‌کنند و بر اساس دیده‌ها و فهم کاملشون، بهترین انتخاب ممکن رو انجام میدن.

ربات‌ها ناراحت نمیشن.

ربات‌ها بلدن که چطور حرف‌هاشون رو طوری بزنند که کمترین سوتفاهم رو ایجاد کنه.

ربات‌ها اگر تصمیمی بگیرند، برای همیشه به اون تصمیم پایبند هستند.

ربات‌ها چیزی به اسم ترس ندارند.

ربات‌ها گول نمی‌خورند و کسی رو هم گول نمی‌زنند

ربات‌ها بر اساس منطق تصمیم می‌گیرند و نه احساس.

ربات‌ها ریسک نمی‌کنند.

ربات‌ها همه رو دوست دارند.

ربات‌ها محدودیت منابع ندارند.

ربات‌ها خسته نمیشن.

ربات‌ها عصبانی نمیشن و نباید بشن.

ربات‌ها افسرده نمیشن.

حتی اگر خسته، افسرده یا عصبانی هم بشن، هیچ تغییری در تصمیم‌ها و رفتارها و واکنش‌هایی که نشون میدن، دیده نمیشه.

ربات‌ها می‌تونند خودشون رو جای دیگران بگذارند و دنیا رو کاملا از دید اونها ببینند.

ربات‌ها همه‌چیز رو می‌دونند. همه‌ی رفتارها و تصمیماتی هم که می‌گیرند، صد در صد بر استدلال و منطق بنا شده.

میشه این لیست رو خیلی طولانی کرد. اما فکر کنم تا همین‌جا هم برای رسوندن منظورم کافی باشه

روی کاغذ همه‌ی ما میدونیم که ما آدمیم، ربات نیستیم

می‌دونیم که آدم‌ها محدویت‌های خیلی زیادی دارند و تفاوت‌های جدی و ساختاری با ربات‌ها داریم. اما احتمالا برای شما هم پیش اومده که در زمان قضاوت و تحلیل رفتار آدمها، (ناخودآگاه) انتظار داشتیم مثل ربات رفتار کنند.

معمولا خیلی دیر به این نتیجه می‌رسیم که فلانی هم آدمه، من هم آدمم و چنین انتظاری درست نیست. اما دقیقا به خاطر همین آدم بودنمون، اثر دلخوری و ناراحتی اولیه‌ای که پیش اومده تا مدت‌ها همراه ما می‌مونه.

ما ربات‌ها رو خوب میشناسیم. اما شناخت ماهیت آدم و ویژگی‌هایی که داره، چندان هم ساده نیست

خیلی از کتاب‌هایی که تا به امروز نوشته شده، هر کدوم تلاش کردن تا بخشی از ماهیت انسانی ما رو توصیف کنن. اما همچنان بخش‌های ناشناخته‌ی زیادی وجود داره و نتونستیم به یک تصویر کامل و یکپارچه از آدم بودن برسیم.

همین میشه که خیلی وقتها آدم‌ها رو با ربات‌ها اشتباه می‌گیریم. ناخودآگاه تصویر یکپارچه و کامل یک ربات رو به تصویر ناقص، تکه‌تکه و مبهم یک آدم ترجیح میدیم و از اونها انتظار داریم دقیقا مثل یک ربات عمل کنند.

اما نباید فراموش کنیم که ما آدمیم، ربات نیستیم. دیگران هم آدمند و ربات نیستن.

هر چقدر آدم‌ها رو بیشتر بشناسیم، همدلی بیشتر با خودمون و دیگران خواهیم داشت و به طور خلاصه، زندگی زیباتر میشه.

در ماه‌ها و روزهای گذشته، این عبارت بارها و بارها به ذهنم اومده و به من کمک کرده تا قضاوت بهتری از شرایط، رفتارها، تصمیمات و افکار خودم و دیگران داشته باشم.

ما آدمیم، ربات نیستیم.

سوالات تک‌بعدی پاسخ تک‌بعدی ندارند

۱۶ آبان ۱۴۰۲

هدف شما در زندگی چیه؟

این سوال،‌ نمونه‌ی یک سوال تک‌بعدیه.

وقتی یک نفر چنین سوالی رو از ما می‌پرسه:

ناخودآگاه حس می‌کنیم که باید یک پاسخ ساده و کوتاه برای این سوال داشته باشیم.
حس می‌کنیم که باید بتونیم در یک یا چند جمله هدف خودمون از زندگی رو شرح بدیم.
حس می‌کنیم فقط حق انتخاب یک هدف رو داریم.

اما وقتی به جواب این سوال فکر می‌کنیم، در پستوی ذهنمون جواب ساده‌ای براش پیدا نمی‌کنیم.

به حال فعلی‌مون نگاه می‌کنیم.
دستاوردهامون رو مرور می‌کنیم.
به اینکه کی هستیم و کی بودیم فکر می‌کنیم.
به سلامتی فکر می‌کنیم.
به ارتباطات و دوستانی که داریم و ارتباطی که می‌خواهیم بسازیم فکر می‌کنیم.
به آینده و گذشته‌مون فکر می‌کنیم.
به هویت‌مون فکر می‌کنیم.
به ارزش‌هامون فکر می‌کنیم.

می‌بینیم که دوست داریم در همه‌ی این ابعاد پیشرفت‌هایی داشته باشیم. می‌خواهیم حالمون و وضعمون در همه‌ی ابعاد مختلف زندگی‌مون بهتر بشه. هر چقدر فکر می‌کنیم نمی‌تونیم تک‌هدفی رو اعلام یا انتخاب کنیم که همه‌ی این ابعاد و خواسته‌ها رو پوشش بده.

پس مستاصل میشیم و ممکنه به این نتیجه برسیم که پاسخی برای این سوال نداریم. نمی‌تونیم در چند جمله و صرفا با یک هدف خاص، به همه‌ی خواسته‌هامون برسیم.

تقریبا اکثر این اتفاقات در لایه‌های ناخودآگاه ذهن ما میفته و به ندرت متوجه این جزئیات میشیم.

اما حالا به این سوال فکر کنید:

هدفت در جنبه‌های مختلف زندگی چیه؟ چه اهداف و آرزوهایی برای کوتاه‌مدت و بلندمدت داری؟ دوست داری چه تصویر و برندی از تو در ذهن دوستان و کسانی که تو رو میشناسن، شکل بگیره؟ از وضعیت فعلی روابطت رضایت داری؟ آیا می‌خوای وضعیت اونها رو از چیزی که هست بهتر کنی؟ چه هدفی برای برای ثروت و درآمد ماهیانه‌ات در سن ۴۰ سالگی در نظر گرفتی؟ …

به احتمال زیاد، پاسخ ما به این سوال کاملا متفاوت از سوال اول خواهد بود.

سوال اول در دل خودش این پیام رو داشت که زندگی یک بعدیه (با اشاره نکردن به بعدهای مختلف زندگی). پس پاسخ‌دهنده هم ناخودآگاه دنبال جواب تک‌بعدی میره.

اما وقتی صورت سوال ما بعدهای مختلف رو تحت پوشش قرار بده، ما هم به دنبال یک پاسخ چندبعدی می‌گردیم.

اکثر سوالاتی که خودمون یا دیگران از ما می‌پرسند،‌ تک‌بعدی هستند. ما هم ناخودآگاه به دنبال پاسخ‌های تک‌بعدی برای این سوالات هستیم. در حالی که معمولا واقعیت چندبعدیه و هر پاسخ‌ تک‌بعدی به اونها غلط هست.

همین میشه که خیلی وقتها نمی‌تونیم این سوالات رو حل کنیم.

شاید توجه به همین نکته باعث بشه دفعه‌ی بعدی که با یک سوال تک‌بعدی مواجه شدیم، از خودمون بپرسیم که آیا واقعیت هم تک‌بعدیه؟ آیا پاسخ ما هم باید تک‌بعدی باشه؟‌ برای پاسخ به این سوال به چه ابعادی باید توجه کنم؟

مساله‌ی من فرق داره (؟)

۷ آبان ۱۴۰۲

امروز متوجه نکته‌ی عجیبی شدم. نکته‌ای که البته بدیهی و ساده به نظر می‌رسه. 

خیلی از مسائلی که قصد حلشون رو داریم،‌ راه‌حل حاضر و آماده‌ای ندارند. مثلا کسب و کاری داریم و می‌خواهیم یک برنامه‌ی بازاریابی برای اون طراحی کنیم. 

در چند دوره‌ بازاریابی شرکت کردیم، کتاب‌های بازاریابی رو خوندیم و حتی ممکنه مدرک دانشگاهی بازاریابی هم داشته باشیم. اما وقتی نوبت به طراحی یک برنامه مختص یک کسب و کار و محصول خاص می‌رسه، به مشکل می‌خوریم. 

اصول رو می‌دونیم. اما پیاده کردن همون اصول برای شرایط خاصی که درگیرش هستیم، ساده به نظر نمی‌رسه. هر چقدر تلاش می‌کنیم و هر چقدر در دوره‌ها یا کارگاه‌های آموزشی جدید شرکت می‌کنیم، چیز جدیدی دستگیرمون نمیشه. 

حتی گوگل هم از دست ما خسته شده و پاسخ جدیدی برای سوال “طراحی طرح بازاریابی کسب و کار” نداره. 

من هم در چنین شرایطی گیر کردم.

سوالات زیادی بودن که می‌خواستم حلشون کنم. اما هر چقدر برای یادگیری روش حل این مسائل جستجو می‌کردم،‌ به پاسخ جدیدی نمی‌رسیدم.

کتاب‌های جدیدی رو می‌خوندم. اما تقریبا همشون یک حرف رو می‌زدنند. خسته شده بودم که یک سری حرف‌های تکراری رو بارها و بارها در چند کتاب و دوره‌ی مختلف خونده و شنیده بودم. 

تا اینکه دیشب، چراغی در ذهنم روشن شد. 

البته پاسخ مشکل من خیلی ساده بود.

یادگیری جمع و تفریق رو در نظر بگیرید. 

ممکنه در طی مدتی که در حال یادگیری هستیم، اعداد زیر رو هم با هم جمع کرده باشیم و بدونیم که جواب اونها چی هست:

۵+۸

۳+۲

۶+۴

۹+۱۵

….

اما سوالات امتحان، کاملا متفاوت از تمرین‌های حل‌شده‌ی ماست. 

برای حل سوال امتحانی، باید از اصولی که برای جمع و تفریق اعداد یاد گرفتیم استفاده کنیم تا بتونیم این مساله‌ی جدید رو حل کنیم. 

در مورد اکثر مسائل و مشکلاتی که در کار و زندگی با اونها روبرو می‌شیم، همین نکته صدق می‌کنه. 

مثال طراحی طرح بازاریابی رو در نظر بگیرید. 

در کتاب‌ها و دوره‌های آموزشی، اصول طراحی این طرح به ما آموخته میشه. ممکن هست چند تمرین هم انجام بدیم. اما وقتی میخواهیم برای کسب و کار خودمون طرح بازاریابی طراحی کنیم،‌ به مشکل می‌خوریم. حس می‌کنیم مشکل و شرایط ما خیلی خاص هست (چون قبلا نمونه‌اش رو ندیدیم).

دوباره سراغ دوره‌ها و آموزش‌های جدیدی می‌ریم به این امید که بتونیم برای این مشکل خاص، راه‌حلی پیدا کنیم. 

ممکن هست مبالغ زیادی برای این دوره‌ها هزینه کنیم و ماه‌ها و بعضا سال‌ها درگیر اونها بشیم. اما بعد از تموم شدن دوره، همچنان نتونیم مساله‌ی خاص خودمون رو حل کنیم.

بارها و بارها، چنین وضعیتی رو تجربه کردم. ماه‌ها و سال‌ها برای پیدا کردن یک راه‌حل برای مشکلاتی که به نظر خودم خاص بودن، زمان و انرژی صرف کردم. ممکنه این وسط جوابی هم برای سوالم پیدا کرده باشم. اما میزان انرژی، هزینه و زمانی که برای حلشون صرف کردم، اصلا به صرفه نبوده. 

بله. مساله‌ای که من یا شما در حال حلش هستیم و شرایط این مساله، کاملا خاص و یونیک هست. تا به حال هم هیچ کس چنین مساله‌ای رو حل نکرده. 

اما چیزی که فهمیدم این بود که مساله‌ی خاص من، مثل سوال امتحان جمع و تفریقی هست که در تمرین‌ها حلش نکردم و اولین بار هست که با چنین مساله‌ای روبرو میشم. 

همونطور که قرار نیست برای هر جمع و تفریق جدیدی، کلاس و دوره‌ی آموزشی یا کتاب جدیدی بخونم، برای حل خیلی از از مشکلات و مسائل هم قرار نیست چیز جدیدی یاد بگیریم. فقط باید همون چیزی که یاد گرفتیم رو در شرایط خاص و یونیک مساله‌مون پیاده کنیم. 

این کاری هست که باید انجام بدیم. 

اما چرا معمولا این کار رو نمی‌کنیم؟

اگر بخوام پاسخ این سوال رو در یک کلمه خلاصه کنم میشه: ابهام

کسی که بعد از یادگیری جمع و تفریق، میخواد اولین مساله‌‌اش رو حل کنه، احتمالا به شدت درگیر ابهام میشه. 

در زمان یادگیری، همه‌ چیز بدیهی و ساده به نظر می‌رسید. اما حالا که با یک مساله جدید روبرو شده، همه چیز گنگ و مبهم به نظر ‌می‌رسه. نمی‌دونه از کجا باید شروع کنه و چطور مساله رو حل کنه. مساله جدید خیلی خاص و یونیک به نظر می‌رسه. 

در مقابل، شرکت در یک دوره‌ی آموزشی جدید یا گرفتن معلم خصوصی یا خوندن دوباره‌ی جزوه، ابهام خیلی کمی داره. 

وقتی بعد از چند تلاش، نتونیم مساله رو حل کنیم،‌ احتمالا به سرعت انگشت اتهام رو به سمت یادگیری ناقص یا اشتباه می‌گیریم. همین اتهام نصفه و نیمه کافیه تا به سرعت سراغ انتخاب گزینه‌ی کم‌ابهام بریم و خودمون رو از ابهام بی‌پایان حل مساله رها کنیم. ترجیح میدیم به جای درگیر شدن با مساله، دوباره خودمون رو با آموزش دوباره خفه کنیم. چرا؟ چون ابهام کمی داره. 

شاید کمی اغراق‌آمیز به نظر برسه. اما با مرور گذشته‌ی خودم می‌بینم که بارها و بارها این اشتباه رو تکرار کردم. 

هر بار به جای اینکه برای حل مساله و پیاده‌سازی آموخته‌ها تلاش کنم، زمان خیلی زیادی رو صرف آموزش دوباره و چند باره کردم. 

در حالی که چاره‌ی کار من این بوده که برای پیاده‌سازی همون چیزهایی که یاد گرفتم، تلاش کنم و بعد از یکی دو بار شکست در حل مساله، حل مساله رو رها نکنم. 

وقتی به تصمیمات سایر افراد هم نگاه می‌کنم، متوجه میشم که این الگوی رفتاری در بین اونها هم رایج هست. افراد زیادی رو دیدم که در چندین و چند دوره و آموزش موازی شرکت می‌کنند. اما هیچ تلاشی برای پیاده‌سازی و به کاربستن اونها نمی‌کنند.

البته این حرف رو با یک حرف دیگه نباید اشتباه گرفت.

خیلی وقتها می‌شنویم که شکست خوردن بخشی از مسیر رسیدن به موفقیت و پیروزیه. 

اما حرف من این بود که بعد از اینکه در حل یک مساله شکست خوردیم، لازم نیست دوباره‌ی سراغ یادگیری چیزهای جدید بریم (به خصوص زمانی که به اندازه‌ی کافی آموزش دیدیم و یاد گرفتیم). 

خیلی وقتها چاره حل اون مساله اینه که همچنان در فاز حل مساله باقی بمونیم. 

خیلی وقتها ما همه‌ی اطلاعاتی که برای حل اون مساله لازم هست رو می‌دونیم. اما چون نمی‌تونیم حلش کنیم، دوباره سراغ جمع‌آوری، یادگیری و انباشت اطلاعات می‌ریم. در حالی که ضعف و نیازی در این بخش نداریم. 

مساله خاص و یونیک ما نیاز به یک راه‌حل یونیک داره. راه‌حلی که باید طراحی بشه و چیزی نیست که بشه پیداش کرد. باید خلقش کرد. 

برای خلق چنین راهکاری، بعد از یادگیری حل مساله (از طریق آموزش)، باید درگیر حل مساله بشیم. 

این مرحله، ابهام بالایی داره. اما چاره‌ای هم جز کنار اومدن با ابهام نیست. 

باید سر امتحان ریاضی فکر کنیم و مساله‌ی جمع و تفریق جدیدی که بهمون دادن رو حل کنیم. باید برای حل این مساله تلاش کنیم. مهم نیست که این کار چقدر ابهام داره و چقدر ما رو دچار اضطراب می‌کنه. برای حل این مساله، باید در فاز حل مساله بمونیم. نه اینکه دوباره خودمون رو با یادگیری (یا هر چیزی که ما رو از ابهام حل مساله دور کنه) سرگرم کنیم. 

بعدا نوشت: کاری که طراحان گرافیک یا معمار‌ها انجام میدن،‌ نمونه‌ی بارزی از چنین شرایطیه. اونها یک بار اصول گرافیک یا معماری رو یاد گرفتن و هر بار که با شرایط جدیدی روبرو میشن، راهکار خاصی برای اون شرایط خاص طراحی می‌کنند. لازم نیست که هر بار سراغ جزوه‌هاشون برن یا یک دوره‌ی آموزشی جدید ثبت نام کنن.

خیلی از مسائلی هم که ما با اونها سروکار داریم، به شکل مشابهی باید طراحی بشن و گریزی از فعلِ طراحی نیست.

قالب حل مسائل بازاریابی

۷ مرداد ۱۴۰۲

چند روزی هست که مطالعه‌ی دوره‌ی مدیریت بازاریابی متمم رو شروع کردم.

قبلا چند بار به درس‌های مختلف این دوره ناخونک زده بودم، اما هر بار چون سوال جدی و مشخصی نداشتم، رهاش کردم.

این روزها، سوالی دارم که جوابش احتمال در دل این دوره باشه. همین شد که تصمیم‌ گرفتم تا جدی‌تر از قبل این دوره رو مطالعه کنم.

بعد از خوندن چند درس،‌ کمی بی‌انگیزه شدم.

فکر می‌کردم که بعد از اتمام این دوره، میشینم و هر چیزی که یاد گرفتم رو یک‌کاسه می‌کنم. در نهایت هم با کمی تمرین و تحلیل و فکر یک جواب حداقلی برای مساله‌ی بازاریابی خودم پیدا می‌کنم.

اما با خوندن هر درس، این امید رنگ باخت.

مثلا بعد از خوندن درس تقسیم‌بندی بازار، دیدم که برای یک تقسیم‌بندی ساده باید کلی اطلاعات از بازار جمع کنی. به نظر هم نمی‌رسید که جمع‌آوری این اطلاعات و تحلیلشون‌، کار ساده و راحتی باشه. الزاما هم قرار نبود نتیجه‌ی این تحلیل‌ها، چیز به دردبخوری از آب دربیاد.

هر درس که جلو میرفتم، میفهمیدم که هنوز اول راهم و کلی اطلاعات دیگه هم باید از بازار به دست بیارم تا یک طرح ساده‌ی بازاریابی بنویسم.

امروز فهمیدم که دلیل این ناامیدی روشی بود که من برای حل مسائل بازاریابی در ذهنم داشتم.

من میخواستم مساله‌ی بازاریابیم رو با فکر و تحلیل خالی حل کنم (در ناخودآگاهم چنین انتظاری داشتم). اما وقتی با فرایند کار آشنا شدم، دیدم که قرار نیست کار اینطوری پیش بره.

شاید ۸۰ درصد کاری که برای حل این مسائل باید انجام بدی، صَرف جمع‌آوری اطلاعات میشه. مراحل انجام این کار هم کاملا شفاف و مشخص نیست. اتفاقا خلاقیت اصلی هم در همینجا اتفاق میفته.

برای کسی که فرایند بازاریابی رو میشناسه، این فرایند کامل بدیهی و پذیرفته شده است. حتی اگه کسی از من درباره‌ی فرایند بازاریابی سوال می‌کرد، میدونستم که جمع‌آوری اطلاعات درباره‌ی بازار بخش جدانشدنی تدوین یک طرح بازاریابی به حساب میاد. اما مشکل اینجا بود که تا به حال خودم درگیر حل چنین مساله‌ای نشده بودم.

انگار تمپلیت یا قالب حل این شکل از مسائل رو در ذهنم نداشتم. برای همین هم سراغ قالبی رفته بودم که مناسب اینجا نبود.

امیدوارم بتونم این قالب جدید رو به قالب‌های حل مساله‌ام اضافه کنم.

پایکوبی در بن‌بست‌ها

۱۲ تیر ۱۴۰۲

اخیرا تصمیم گرفتم که دانش و مهارت مالی و سرمایه‌گذاریم رو بهبود بدم. سه ماه هم برای این هدف زمان گذاشتم.

یک دوره‌ی تحلیل تکنیکال دیدم. اقدام بعدیم این بود که آموخته‌های این دوره رو تمرین کنم.

دوره سال ۹۸ ضبط شده بود و یک نرم افزار رو برای تحلیل تکنیکال معرفی کرده بود. اما این ابزار در حال حاضر کارایی نداشت و باید سراغ ابزار دیگه‌ای می‌رفتم.

در اینترنت جستجو کردم و در نهایت به ابزار تحلیل تکنیکال مفید تریدر رسیدم. اما بعد از دانلود، در فعال‌سازی برنامه به مشکل خوردم. با پشتیبانی کارگزاری مفید صحبت کردم و هنوز بعد از نزدیک به ۱۰ روز این مشکل حل نشده.

امروز داشتم پیشرفتم در مسیر هدف اولیه‌ای که گذاشته بودم رو بررسی می کردم.

طبق توضیحات بالا، طی این ۱۰ هیچ اقدام مثبتی در مسیر رسیدن به هدفم نداشتم.

شاید اگه برنامه درست کار می‌کرد، این وضعیت پیش نمیومد. اما آیا تنها مشکل همین بود؟

قطعا نه.

فعال نشدن برنامه، مصداق یک بن‌بست در مسیر هدفم بود.

به عنوان یک ناظر بیرونی، انتظار میرفت که بعد از یکی دو روز پیگیری و اطمینان از طولانی شدن این فرایند، سراغ ابزارها و گزینه‌های دیگه می‌رفتم.

اما کاری که من کردم، مصداق بَست نشستن در بن‌بست بود.

انگار در ناخودآگاهم از اینکه به بن‌بست خوردم، خوشحال بودم. بن‌بست رو بهونه‌ای کردم تا قدم از قدمی برندارم.

کاری که من کردم، فراتر از بست نشستن بود. من عملا در حال پایکوبی در این بن‌بست بودم.

حس می‌کردم تا وقتی در بن‌بست هستم، لازم نیست ابهام مسیر پیش‌رو رو تحمل کنم. تا وقتی هم که بن‌بست به عصای موسی باز نشده، می‌تونم بی‌عملیم رو در پشت این توجیه مخفی کنم.

خاطراتم رو مرور کردم. یاد درس خطاهای تکراری متمم افتادم.

با خودم گفتم نکنه قبلا هم از این بزم و پایکوبی‌ها راه انداخته باشم. با کمی بررسی، مطمئن شدم که پای ثابت بن‌بست-پارتی هستم. البته که تنها میهمان و میزبان این پارتی خودم بودم و هستم.

پس مساله جِدیه.

تصمیم گرفتم از این به بعد، حواسم به بن‌بست‌ها باشه و دوباره در اولین بن‌بستی که پیدا می‌کنم جا خوش نکنم.

در مسیر حل یک مساله، معمولا به بن‌بست‌های زیادی برمیخوریم. اما واکنش ما به این بن‌بست‌هاست که سرنوشت مساله رو مشخص می‌کنه.

اگر مثل من عادت به پهن کردن بساطتون در بن‌بست‌ها رو دارید، شاید لازم باشه که در محل برگزاری پارتی‌هاتون کمی تجدید نظر کنید.

چیزی دیگه‌ای که در مورد بن‌بست‌ها فهمیدم این بود که وقتی اضطرار و اهمیت حل یک مساله زیاده، به ندرت در بن‌بست‌ها گیر می‌کنیم.

مثلا شرایطی رو در نظر بگیرید که در یک کشتی بزرگِ در حال غرق شدن (مثل تایتانیک) گیر کردید.

مسیر ورودی رفت و آمد شما مسدود شده. پس برای فرار باید راه دیگه‌ای رو پیدا کنید.

یک در پیدا می‌کنید که احتمال میدید بتونه شما رو به بیرون از این مخمصه هدایت کنه. اما بعد از چند دقیقه تلاش و حتی امتحان کردن گزینه‌های مختلف برای باز کردنش، همچنان ناموفقید.

در این شرایط، باز هم به کوبیدن این در ادامه میدید؟ یا اینکه دنبال راه دیگه‌ای می‌گردید؟

فکر نمی‌کنم.

این وضعیت رو هم میشه مصداق یک بن‌بست در نظر گرفت. اما به دلیل اضطرار، اهمیت و Stack بالایی که روی میزه، مجبور هستید بن‌بست رو ترک کنید تا شاید راه دیگه‌ای پیدا بشه.

اما هر زمان هدف یا مساله‌ای که دنبال می‌کنید، اولویت و اضطرار پایینی داشته باشه، احتمال بن‌بست نشینی خیلی زیاد میشه.

اگه بدونیم که احتمال گیر کردنمون توی بن‌بست‌ها زیاده، بهتره نسبت به واکنشی که به بن‌بست‌ها نشون میدیم،‌ حساس‌تر بشیم.

آقای تنبلی اخراج شد

۱۹ خرداد ۱۴۰۲

از سال‌ها قبل، تنبلی رو به عنوان یکی از ویژگی‌های مثبت خودم تلقی می‌کردم.

تنبل در نگاه من، کسی بود که توجه بیشتری به هزینه‌ها داشت. همین ویژگی هم باعث میشد درد هزینه‌ها رو بیشتر حس کنه و برای کاهش،رفع یا دوری از اون‌ها دست به کار بشه.

ویژگی‌های مثبتی برای تنبلی قائل بودم و در همین وبلاگ به تعدادی از این ویژگی‌ها اشاره کردم. (+ و + و +) در تمام این نوشته‌ها سعی می‌کردم تا نیمه پر لیوان تنبلی بیشتر از قبل دیده بشه.

اما امروز به این نتیجه رسیدم که بیش از اونچه که باید این لیوان رو پر در نظر گرفتم.

میشد به جای تطهیر این صفت و برجسته کردن نقاط مثبتش، همین حرف‌ها رو در قالب دیگه‌ای مطرح کرد.

دیدن نیمه پر لیوان و شیفتگی بیش از حد من به این ویژگی‌ها، باعث شد تا مقاومتی در برابر نیمه خالی لیوان هم نداشته باشم.

تنبلی به بخشی از هویت من تبدیل شده بود. قرار بود بخش مثبت این تصویر رو تقویت کنم. اما ناخواسته، بخش منفی و نازیبای اون هم وارد زندگیم شد.

برچسب تنبلی، ابزاری شده بود برای تطهیر ترسیدن‌ها و بی‌عملی‌های من. به سادگی خودم رو راضی می‌کردم و با افتخار در پشتِ تندیسِ پوشالیِ خودساخته‌ی تنبلی مخفی میشدم.

امروز که چیزی جز نیمه‌ی پر این لیوان باقی نمونده، با افتخار آقای تنبلی رو اخراج می‌کنم.

سوالات سبز

۱۶ اسفند ۱۴۰۱

ساعت ۴ نصف شب بود. حرف‌ها و سوالات زیادی توی سرم بود. اما نه می‌دونستم چی تو سرمه و نه جوابی براشون داشتم.

چند روزی بود که چنین وضعی داشتم. ولی امشب واقعا فلجم کرده بود و اجازه نمیداد که دست به هیچ کاری بزنم.

تصمیم گرفتم بخوابم. در واقع تنها کاری بود که از دستم برمیومد.

دراز کشیدم و آماده‌ی خواب شدم. اما هنوز این فکر‌ها توی سرم میچرخید.

یه دفعه شروع به حرف‌زدن با خودم کردم. آروم حرف می‌زدم تا صدام از اتاق بیرون نره.

انگار توی همین چند لحظه، کلاف سردرگم‌ِ صداهای داخل سرم رو باز کرده بودم و می‌تونستم به وضوح ببینممشون.

سوالاتی که توی سرم بود اینها بودن:

میخوای برای آیندت چی‌کار کنی؟

توی کدوم رشته میخوای متمرکز بشی؟

قراره همش به کار فکر کنی؟

هویت ایده‌آلت چیه؟

رسالتت توی زندگی چیه؟

از وضعیتی که داری راضی هستی؟

برای ۵ سال آینده چه هدفی داری؟

سوال‌ها زیاد بودن. اما تقریبا برای هیچ‌کدوم پاسخ مشخصی نداشتم.

وقتی کمی بیشتر به این سوالات توجه کردم، دیدم که این سوالات چیزی نیستن که بشه در عرض چند دقیقه، چند روز، یا حتی چند هفته و سال به اونها جواب داد.

اما انگار منِ من یقه‌ی من رو گرفته بود که باید به سوالات جواب بدی. کاری نداشت که قبلا بارها به این سوالات فکر کردی ولی نتونستی جوابی براشون پیدا کنی. کاری نداشت که جواب دادن به یکی از این سوالات هم راحت نیست. اما جواب همشون رو یکجا و توی همین لحظه میخواست. حتی تا همین چند دقیقه پیش، روی سوالات رو هم شفاف نکرده بود. اما انتظار داشت که جوابشون رو بدی.

همچنان داشتم با خودم حرف میزدم. داشتم خودم رو دلداری میدادم که عزیز من، نمیشه به این سوالات یک‌جا جواب داد. آخه این چه انتظاریه که از خودت داری؟

دیدم راست میگه. بازم ادامه دادن به حرف زدن

دیدم این سوالات اصلا ماهیتشون به شکلی نیست که در هیچ برهه‌ای از زمان بشه براشون جواب درست و قطعی و کامل پیدا کرد.

ما در هر لحظه،‌ اگه هنر کنیم، می‌تونیم یک جواب حداقلی به این سوالات بدیم.

در روزها، ماه‌ها و سال‌های بعد هم می‌تونیم انتظار داشته باشیم که پاسخ حداقلی بهتری براشون پیدا کنیم.

نمیشه درباره‌ی پاسخ این سوالات هم از گزاره‌های درست یا غلط استفاده کرد. در هر لحظه، در هر شرایط و برای هر فرد،‌ ممکنه یک پاسخ کمی مفید‌ یا نامفید‌تر باشه.

نمیشه به این سوالات و اکثر سوالات مهمی که در زندگی داریم، نگاه ریاضی داشته باشیم.

اتفاقا اصلی‌ترین یا شاید مفید‌ترین مزیت این سوالات در اینه که حل‌ناپذیرن. این ویژگی باعث میشه که شب‌های زیادی مثل این شب رو بیدار بمونیم و دنبال جواب حداقلی بهتری برای این سوالات باشیم.

شاید بشه اسم این سوالات رو سوالات سبز گذاشت.

سوالاتی که مثل محتوای سبز، قراره در هر لحظه و در هر زمان سوال باقی بمونند. هیچ وقت‌ قرار نیست جواب کاملی برای این سوالات پیدا کنیم.

اگه حل شدن یک سوال رو مصادف با مرگ اون سوال در نظر بگیریم، حیات دائمی این سوالات رو به سبز بودنشون تشبیه کرد.

اون شب، شب مکاشفه بود. کشفم به همینجا هم ختم نشد.

اولین‌بار نبود که داشتم در ناخودآگاهم دنبال جواب این سوالات میگشتم.

انگار در یک لحظه، این لحظات کنار هم قرار گرفتن و یک تصویر دیگه رو بهم نشون دادن.

دیدم که من در ناخودآگاهم، هر بار میخوام این سوالات رو از اول حل کنم.

کاری با این ندارم که در تلاش‌های قبلی که برای حل این سوال داشتم، به یک جاهایی رسیدم. یک سری تصمیمات گرفتم و امروز در نقطه‌ی صفر نیستم.

در واقع کشف قبلی بود که توجهم رو به این نکته جلب کرد.

اگر باور کنیم که هیچ وقت قرار نیست پاسخ کاملی برای این سوالات پیدا کنیم،
اگر باو کنیم که در هر لحظه فقط می‌تونیم یک جواب حداقلی برای این سوالات داشته باشیم
و اگر باور کنیم که رویکرد مناسب برای حل این سوالات بهبود جواب حداقلی قبلیه،
چرا نباید از جواب حداقلی فعلی برای پیدا کردن جواب جدید کمک بگیریم؟

اتفاقا بهترین و درست‌ترین کار اینه که از نقطه‌ای که هستیم شروع به حل سوال کنیم. نه اینکه همه‌ی چرخ‌هایی که تا به امروز در حل این سوال اختراع کردیم رو کنار بزاریم و دوباره درگیر اختراع چرخ بشیم.

مثلا یادم اومد که در مورد شغل و تخصص فعلی و آیندم، قبلا به این نتیجه رسیدم که من حداقل برای ۵ تا ۱۰ سال آینده،‌ در دنیای آنلاین فعالیت خواهم داشت. پس بهتره که ایده‌هایی که دارم و مهارت‌هایی که کسب می‌کنم، در این راستا باشن.

هنوز پاسخ دقیق و مشخصی به این سوال ندارم. اما در یک لایه، یک بخش از پاسخ رو تعیین کردم.

حالا که دنبال یک جواب بهتر و دقیق‌تر می‌گردم، نباید این پاسخ حداقلی رو کنار بگذارم و دوباره از صفر شروع به حل این سوال یا سوالات مشابه کنم.

اتفاقا شاید رویکرد حل لایه‌لایه‌، بتونه روش مناسبی برای حل این سوالات باشه.

مثلا من نمی‌دونم هویت مطلوب‌ِ نهایی من چه شکلیه. اما مثلا میدونم که صداقت باید جزوی از این هویت باشه.

این انتخاب، صرفا یک لایه‌ی دور از سوال «هویت مطلوب من چیست» رو حل می‌کنه. اما اگه به مرور بتونم لایه‌‌های بیشتری به این پاسخ اضافه کنم، می‌تونم انتظار داشته باشم که تصویر شفاف‌تری از هویت مطلوبم ظاهر بشه.

البته این رو هم میدونم که پیدا کردن هر لایه‌ی جدید، کار ساده‌ای نیست و نمیشه انتظار داشت که در یک نشست، بتونیم حلش کنیم.

اما به مرور میشه انتظار یک سری بهبود‌ها در این پاسخ‌ها رو داشت.

جلسه‌ی خودروان‌درمانی قبل خواب من همچنان ادامه داشت.

بخشی از جلسات خود‌روان‌درمانگری قبلیم هم داشت یادم میومد.

یادمه قبلا به خودم گفته بودم که نمیشه پاسخ همه‌ی سوالات رو هم با فکر کردن و تحلیل محض به دست آورد.

این نکته، تجربه‌ای بود که با درد زیاد و با صرف چند سال از عمرم، بهش رسیدم.

اتفاقا برای حل بسیاری از سوالات زندگی، باید سراغ عمل و تجربه بریم. باید بریم،‌ بیینیم، بشنویم، تجربه کنیم، شکست بخوریم، چیزهای جدید ببینیم، در موقعیت‌های جدید قرار بگیریم و بعد از همه‌ی اینها، در یک لحظه یک جواب حداقلی بهتر خودش رو بهمون نشون بده.

نمیشه صرفا با اتکا به داشته‌ها، تجربه‌ها و ورودی‌های قبلی ذهنمون، بتونیم پاسخ مناسبی برای سوالاتمون کسب کنیم.

انیشتین هم حرف مشابهی داره که میگه برای حل مشکلاتی که امروز داریم، نیاز به سطح بالاتری از مشکلات فعلی داریم. این سطح بالاتر هم عموما با تجربه‌های جدید به دست میاد.

تفکر و تحلیل هم نقش خیلی مهمی داره. اما نمیشه صرفا با تفکر محض، پاسخ بهتری پیدا کنیم.

به این نتیجه رسیدم که برای سوالات اساسی و بنیادی زندگی، سوگیری به سمت تجربه و عمل محض،‌ رویکرد بهتریه.

اما در عمل، چندین و چند سوال اساسی در ذهنم میچرخیدن و از خودم انتظار داشتم که با کمی فکر بیشتر و یا با کمی مطالعه‌ی بیشتر، بتونم پاسخ دقیق، کامل و درست این سوالات رو پیدا کنم.

با وجود همه‌ی این حرف‌ها، همچنان ناخودآگاهم از اینکه پاسخ کاملی به سوالاتش ندادم، دست از سرم برنمیداره. اما امید دارم که با شفاف شدن این نکته‌ها،‌ دفعه‌ی بعدی رویکرد مناسب‌تری برای مواجهه با سوالات اساسی و پیوسته زندگی انتخاب کنم.

بعد از این مکاشفه‌ها،‌ بخشی از حرف‌هایی که در سلسله‌ی با متمم تا نوروز گفته شده بود در ذهنم مرور میشد.

همه‌ی انسانهای فعلاً نمی‌دانم‌ها در کنار جاده‌ی زندگی می‌مانند و فعلاً می‌دانم‌ها از کنار آنها عبور می‌کنند و می‌روند.

زندگی در شرایط ابهام (گام چهارم – با متمم)

در واقع تنها رویکرد مفید برای حل سوالات سبز اینه که در هر لحظه،‌ بر اساس چیزی که میدونیم،‌ به یک جواب حداقلی رضایت بدیم و حرکت کنیم. (به جای اینکه تا زمان پیدا کردن پاسخ کاملِ واهی برای این سوالات، متوقف بشیم و خودمون رو سرزش کنیم)


از آخرین مطلبی که در سایت منتشر کردم، بیش از دو سال می‌گذره. اما هنوز هم شوق نوشتن در من خاموش نشده.

در طی این مدت، چند مطلب رو شروع کردم اما موفق به اتمام و انتشار اونها نشدم.

دوباره تصمیم گرفتم که بنویسم.

چرا تصمیم به ایجاد این صفحه گرفتم؟ نوشته‌های این صفحه چه ویژگی‌هایی دارن؟

یکی از باورهایی که چند بار در همین وبلاگ دربارش حرف زدم، رابطه‌ی هزینه و تکرار بوده.

بر اساس این رابطه،‌ هر چقدر هزینه‌ی انجام یک کار کمتر بشه، میشه انتظار داشت که تمایل ما به تکرارش افزایش پیدا کنه.

هدف اصلیم از ایجاد این فضا، دقیقا کاهش هزینه‌ی نوشتن و انتشار اونهاست.

حالا که نمی تونم به راحتی یک مطلب با عنوان، مقدمه، شروع و پایان خوب رو منتشر کنم، تصمیم گرفتم تا بخش جداگانه‌ای تحت عنوان روزنگار بسازم.

روزنگار، جایی برای روزانه‌نگاری من خواهد بود. هر روز و هر زمان که حرفی برای نوشتن داشته باشم، در همین تک‌صفحه می‌نویسم.

آخرین نوشته‌ها رو به بالای صفحه منتقل می‌کنم تا نوشتن و خوندن اونها راحت‌تر باشه. مطالب نوشته شده در یک روز یا موضوع خاص رو هم با تیترهای کوتاه یا تاریخ از هم جدا می‌کنم.

روزنگار برای من ، چیزی شبیه استوری‌ اینستاگرامه.

اینها رو نوشتم تا استارت این کار زده بشه و بهانه‌ای برای شروع نکردن نداشته باشم.

امیدوارم که این اقدام، عادت نوشتن مستمر رو دوباره به زندگیم برگردونه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *