هیچ چیز را نمیبینید؛ مگر آنکه استعارهی مناسب برای درک آن بیابید.
از کتاب مقدمهای بر سیستمهای پیچیده به نقل از جمیز گلیک، کتاب آشوب
این جمله رو خیلی دوست دارم و هر چقدر که میگذره باورم بهش بیشتر میشه.
به نظرم استعارههایی که برای دیدن و درک مفاهیم به کار میبریم، تاثیر زیادی روی درک ما از اون مفاهیم دارند.
فکر کردن هم یکی از اون مفاهیمیه که دوست دارم بهتر بفهممش.
قبلا فکر میکردم که افکار ما از جنس کلمه هستند. چیزی از جنس نوشته.
فکر میکردم همونطور که میشه یک نوشته رو خیلی راحت دید و خوند، افکار ما هم از همون درجه از وضوح برخوردارند.
چیزی شبیه کدهای دستوری برنامههای کامپیوتری.
این استعاره، من رو به این فرض میرسوند که ما از همه فکرایی که تو در ذهنمون هست، مطلعیم و کنترل کامل اونها رو در دست داریم.
هر حرفی که به زبون میاد، همون فکریه که عینا از ذهن ما میگذره.
ولی امروز استعاره دیگهای برای فکر کردن دارم.
امروز احساسم اینه که افکار ما از جنس تصویراند.
هر فکر یک تصویره و از در کنار هم قرار گرفتن این تصاویر، جریان افکار ما شکل میگیره.
تقریبا همه موافقند که کلمات در توصیف تصاویر کم میارن.
برای نمونه شما با چند کلمه قادر به توصیف این تصویر هستید؟ ۱۰۰؟ ۱۰۰۰؟ یا ۱۰۰۰۰؟
اگر کسی فقط این توصیف رو در اختیار داشته، آیا قادره مجددا عین این تصویر رو بازآفرینی کنه؟
با تغییر استعارهای که برای فکر کردن به کار میبریم، فرضیات ما درباره فکرکردن هم دگرگون میشه.
وقتی فکر رو از جنس جریانی از تصاویر ببینیم، درک خودمون از افکارمون رو در بهترین حالت یک توصیف ناقص در نظر میگیریم که در قالب کلمات ادا شدن.
با این فرض، ناتوانی در توصیف دقیق افکار رو به عنوان یک ویژگی قطعی و ساختاری و نه به عنوان یک ضعف، میپذیریم و با همدلی بیشتری با خودمون و دیگران رفتار میکنیم.
هر اطلاعاتی در ذهن ما در قالب تصویر ذخیره میشه.
هر کلمه هم در ذهن ما نماینده یک تصویره. وقتی کلمهای رو صدا میزنیم، به سرعت تصویر اون کلمه در ذهن ما ظاهر میشه و برعکس.
این تصاویر در مقایسه با جریان پویا و گسترده افکار، خردهتصویر به حساب میان.
هر خردهتصویر یک فریم از این تصویر بزرگ رو تشکیل میده و از کنار هم قرار دادن این فریمها، میشه تصاویر بزرگتری رو ایجاد کرد.
خردهتصویرهای که از هر کلمه و مفهوم در ذهن داریم، ابزار ما برای رمزگشایی از تصویر افکارمون هستند.
برای تبدیل تصویر به کلمات، باید بتونیم تصویر افکارمون رو با خردهتصویرهایی که از کلمات در اختیار داریم، بازآفرینی کنیم. باید هر بخش از اون رو با یک یا چند خردهتصویر جایگزین کنیم و امیدوار باشیم تا بتونیم به تصویری نزدیک به تصویر فکر اصلی برسیم.
البته همیشه هم تفکیک و تبدیل فریمهای افکار به کلمات، کار سادهای نیست.
ممکنه بعد از تجزیه یک تصویر به قطعات و فریمهای کوچکتر، متوجه بشیم که برای بعضی از فریمها، کلمهای نداریم.
شاید مجبور بشیم بارها و بارها ترکیب مختلف از خردهتصویرها رو در کنار هم قرار بدیم تا بتونیم به یک توصیف قابل قبول برسیم.
از طرفی سرعت و جریان بالای افکار فرصت کافی برای قطعه قطعه کردن و توجه دقیق به اونها رو از ما میگیره.
در نتیجه ما همواره بخشی از فریمها رو در از دست میدیم. همچنین مجبوریم از بسیاری از جزئیات فریمهای باقی مانده هم صرفنظر کنیم.
این یعنی در بهترین حالت یک کلیت از افکارمون رو در اختیار داریم و حتی قبل از اینکه وارد فرایند تبدیل تصویر به کلمات بشیم، بخش زیادی از تصویر رو از دست دادیم.
اگه کلمات رو به عنوان ابزار اصلی فرایند ترجمه تصویر در نظر بگیریم، مطمئنا هر چی دایره لغات بالاتری داشته باشیم، این کار با دقت بالاتری انجام میشه. (تسلط کلامی-متمم)
افزایش تعداد کلمات هم تا یه جایی مفیده.
از یه جایی به بعد، تلاش ما برای گسترش دایره لغات، منجر به افزایش تعداد کلمات هممعنی میشه.
کلمات هممعنی در ذهن ما تا حدود زیادی همتصویراند و فقط در برخی جزئیات با هم تفاوت دارند. هر چقدر این تفاوتها رو بهتر بشناسیم، ظرافت این کار بالاتر میره. (ظرافتهای کلامی-متمم)
ابزار کار یک نقاش رنگه.
هر چی نقاش رنگ بیشتری در اختیار داشته باشه و هر چی در تشخیص تفاوت جزئی رنگها دقیقتر عمل کنه، نقشهای بهتری خلق میکنه.
ولی فقط اینها هم برای تبدیل شدن به یک نقاش خبره کافی نیست.
بخش دیگهای از این مهارت، از بازی با رنگها و دیدن تصویر رنگها در کنار هم به وجود میاد.
اینکه مثلا رنگ سبز در کنار رنگ مشکی چه تصویری ایجاد میکنه و این ترکیب در چه بستری بیشتر به کار میاد.این مثال، یک نمونه از هزاران تجربهایه که یک نقاش در کار با رنگها به دست میاره.
در کار با کلمات هم مجهز شدن به کلمات و افزایش دقت اونها به تنهایی کافی نیست.
مهارت اصلی از هزاران هزار باری به دست میاد که کلمات مختلف رو در کنار هم قرار بدیم و تصاویر بزرگتری که ایجاد میشوند رو ببینیم و به خاطر بسپریم.
در فرصت کمی که برای تبدیل تصاویر به افکار در اختیار داریم، نمیشه همه ترکیبهای ممکن رو در ذهنمون کنار هم بچینیم و نتیجهاش رو ببینیم. چه بهتر که از قبل این ترکیبها رو در ذهن داشته باشیم و در اون لحظه همه فکرمون معطوف به انتخاب بهترین ترکیب از این تصاویر باشه.
این مهارت هم میتونه با خوندن و دیدن این تصاویر تقویت بشه و هم با تجربه عملی این کار در نوشتن.
در اصل هر تمرینی که مهارت ما در نوشتن و کار با کلمات رو تقویت میکنه، میتونه با حفظ سمت، تمرینی با هدف ارتقا وضوح افکارمون باشه.
نمیشه انتظار داشت کیفیت توصیف ما از افکارمون، از جامعیت و کیفیت کلمات ما و از تبحر ما در کار با کلمات فراتر بره.
پس هر قدر که برای توسعه و عمق بخشیدن به اونها سرمایهگذاری کنیم، میتونیم امید به افزایش قدرت شناخت افکارمون داشته باشیم.
انتقال پیام
استعاره فکر کردن با تصویر، فرضیات ما درباره دریافت و انتقال پیام رو هم تحت تاثیر قرار میده.
ما دوست داریم تصویری که در ذهن داریم رو به بهترین شکل ممکن به ذهن افرادی که با اونها ارتباط داریم، منتقل کنیم.
دیدیم که خود ما در بهترین حالت یک توصیف ناقص از این تصویر داریم و فرایند تبدیل افکار به کلمات، با حذف اطلاعات همراهه.
طبیعتا نمیشه انتظار داشت که در زمان انتقال این تصویر، چیزی بیشتر از این توصیف ناقص رو در اختیار دیگران قرار بدیم.
فردی که این توصیف ناقص رو دریافت میکنه، باید تلاش کنه به کمک همه خردهتصاویری که در ذهنش داره، تصویر مدنظر ما رو مجدد بازآفرینی کنه.
در این بین با چالشهای متفاوتی روبرو هستیم.
یکی اینکه هر کلمه در ذهن ما بیانگر تصویری متفاوت از تصویریه که در ذهن دیگرانه. این اختلاف در تصاویر عینی کمتره و در تصاویر ذهنی به اوج خودش میرسه. انتظار زیادیه اگر بخواهیم تصاویری که با خردهتصاویر متفاوتی بازسازی میشن، تفاوتی با هم نداشته باشند.
از طرفی باید تکلیف همه اطلاعاتی که در فرایند تبدیل فکر به کلمات حذف شدن رو هم مشخص کنیم.
اتفاقی که میفته اینه که خواننده یا شنونده این حرفها، جای خالی بخش حذف شده رو به دلخواه و با تصاویر موجود در ذهن خودش پرمی کنه.
آیا با وجود همه این چالشها و این حجم از تحریف و دخل و تصرف، این که یک نفر حرف ما رو بفهمه، چیزی شبیه معجزه نیست؟
فکر کردن با تصویر و ذهن ناخودآگاه
استعاره فکر کردن با تصویر، بخشی از تفاوت عملکرد ذهن ناخودآگاه و ذهن خودآگاه رو برای من روشن میکنه.
تفکر آگاهانه یعنی اینکه ما از فکرایی که توی سرمون میگذره با خبر باشیم.
این یعنی باید بخشی از ظرفیت ذهن ما درگیر ترجمه تصاویر به افکار بشه. فرایندی که علاوه بر هزینه و زمانی که از ما میگیره، نقصهای زیادی هم داره.
بخش زیادی از این تفکر هم باید با کلمات انجام بشه که چالشهای مشابهی داره.
در حالی که ذهن ناخودآگاه تماما با تصاویر سروکار داره و نیازی به تبدیل اون به کلمات نیست.
وقتی سرعت و وضوح فکر کردن با تصاویر رو در کنار قدرت پردازش موازی ذهن ناخودآگاه بگذاریم، میشه حدس زد که چطور جواب بسیاری از سوالات و بسیاری از ایدهها در زمانی به ذهن ما خطور میکنه که فرمون رو دادیم دست ذهن ناخودآگاه. ذهن ناخودآگاه به کمک همین ویژگیهاست که لقب پادشاهی ذهن رو در اختیار داره.