خیلی سال پیش، کتاب آیا هر ارتباطی ارتباط است اثر جان سی.مکسول رو خونده بودم. از این کتاب فقط یک داستان به خاطرم مونده که عینا نقل میکنم:
صادقانه بگویم. خیلیها میخواهند طرف مقابل به اصل مطلب برسد. آنها روش صریح را ترجیح میدهند.
این مرا یاد ماجرای خندهداری میاندازد که کارمندی خود را در مخمصه میدید.
اسمش سام بود.
همه کارکنان شرکت کوچکی که او هم در آن کار میکرد، برنامهی جدید حقوق تقاعد و بازنشستگی را امضا کرده بودند. بر اساس این برنامه هر یک از کارکنان باید پول ناچیزی را به هنگام دریافت حقوق به این صندوق بازنشستگی میریختند و شرکت بقیه پول را پرداخت میکرد.
اما این برنامه تنها یک شرط داشت و آن اینکه صددرصد کارکنان شرکت این برنامه را بپذیرند.
کارکنان شرکت همهی تلاش خود را کردند که سام را حاضر به قبول این برنامه کنند. رئیس سام هم سعی کرد او را به این کار متقاعد کند اما سام حاضر به قبول این برنامه و عضویت در آن نبود. او حاضر نبود دیناری از حقوق آخر ماهش کم شود.
سرانجام مدیر عامل شرکت سام را به دفتر خودش فراخواند و گفت: «سام این یک نسخه برنامهی جدید بازنشستگی است. این هم یک قلم است. میتوانی قرارداد را امضا کنی یا دنبال کار دیگری بگردی زیرا اخراج میشوی.»
سام بدون تردید اوراق را امضا کرد.
رئیس شرکت پرسید: «چرا از همان اول امضا نکردی؟»
سام جواب داد: «برای اینکه هیچکس این موضوع را به این روشنی برایم شرح نداده بود.»
ما هم مثل سام، بعضی وقتها لازمه که بعضی از حرفها رو به صریحترین شکل ممکن بشنویم.
بعضی وقتها با وجود اینکه همه اطلاعات جلوی چشمونه، نمیتونیم ارتباط درستی بین اونها برقرار کنیم و حتی ممکنه بدیهیترین چیزها رو نبینیم.
لازم داریم تا یه نفر بیاد و این واقعیتهای بدیهی رو به ما یادآوری کنه.
یکی از این همین بدیهیاتی که از دیدنشون عاجز بودم، ماهیت انگیزه بود.
همیشه فکر میکردم انگیزه چیزی از جنس صفر و یکه. یا انگیزه داریم و یا انگیزه نداریم.
فکر میکردم انگیزه همیشه در همون سطحی که هست باقی میمونه. درکی از تغییر شدت انگیزه نداشتم.
همیشه دنبال کارهایی بودم که بهشون علاقه دارم. فکر میکردم اگه اون یک کار خاص رو پیدا کنم، دیگه تا آخر عمرم میتونم از توبره انگیزهاش بخورم.
فکر میکردم علایق و انگیزهها ثابت میمونند و فقط باید کشف بشن. هیچ ایرادی در این نمیدیدم که چند سال دنبال پیدا کردن علایقم برم و یک عمر از حاصل برکات این کشف استفاده کنم.
این باور من بود و همین باور هم چراغ راهم شده بود.
با تکیه به این باورها، چند سالی رو برای جمعآوری اطلاعات و کشف این علایق گذروندم. در هیچ کاری عمیق نمیشدم مگر اینکه از علاقهام مطمئن بشم.
ناخنکهایی به رشتهها و حوزههای مختلف میزدم ولی هیچ کدوم چنگی به دل نمیزدن. هر کدوم از اینها رو تا یه جایی میرفتم ولی همین که یکم به چالش میخوردم، فکر میکردم که این رشته مناسب من نیست و باید دنبال یه رشته دیگه برم.
به شدت هم از توهم تخصص رنج میبردم. حس میکردم با یکی دو تا کتاب میشه یه حوزه رو شناخت و درباره اون حوزه نظر داد. با این پیشزمینه، همه علتها به شناسایی اشتباه علایق ختم میشد.
ولی واقعیت چیزی غیر از اونی بود که من میدیدم.
یادمه تو سررسیدی که دردلهام رو مینوشتم، یه نمودار سینوسی کشیده بودم که وضعیت انگیزه من در چند ماه اخیر رو نشون میداد.
بر حسب این نمودار، یه دوره سرشار از انگیزه بودم و یه دوره برای انجام سادهترین کارها هم انگیزهای نداشتم.
هر وقت که دنبال علت این اتفاق میگشتم، به یک جواب ثابت میرسیدم و کل اشتباه رو در انتخاب مسیر اشتباهی خلاصه میکردم. فکر میکردم کار و مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم.
در طی چند سال گذشته، چندین و چندبار این نمودار سینوسی رو برای خودم کشیدم و هر بار با کلی حسرت و عصبانیت، نشستم و نگاش کردم.
همش از خودم میپرسیدم پس علاقه من چیه؟ باید به چه سمتی برم؟ باید چه مسیری رو انتخاب کنم؟ چرا باید پیدا کردن علاقه انقدر سخت باشه؟ من تا کی باید دنبال علایق برم؟
هر کاری با کلی انگیزه شروع میشد ولی با حجم بزرگی از شکست و پشیمانی تموم میشد.
همین میشد که بعده یه مدت اون کارو ول میکردم و بعد از یک دوره بیانگیزگی شدید و طولانی، سراغ یه کار جدید میرفتم.
چند سال طول کشید تا اینکه یه روز یه نفر بهم گفت که عزیزم، سطل انگیزه سوراخه.
قرار نیست شور و شوق و علاقهای که امروز به یک کار یا رشته یا هر فعالیتی که داری، برای همیشه در همین سطح و اندازه باقی بمونه.
اگه امروز به کاری علاقه داری، الزاما ماه بعد هم میزان علاقهات به شدت امروز نیست. شاید سال بعد، فقط یه خاطر ازش برات مونده باشه.
بیشتر انگیزههای ما برای حرکت، عمر کوتاهی دارند. اگه نجنبی و از اونها استفاده نکنی، خیلی زود ته میکشن و بیات میشن.
انگیزهها و علایق منتظر نمیمونند که ما هر وقت حوصلهشو داشتیم، سراغشون بریم. به چشمبههم زدنی غیبشون میزنه.
از طرفی هر قدمی که برمیداری بخشی از این انگیزه مصرف میشه. اگه میخوای همچنان برای حرکت انگیزه داشته باشی، چارهای نداری جز اینکه که دوباره پرش کنی.
من این حرف رو جایی شنیدم که دنبال جواب یه سوال دیگه بودم.
دوره ویدیویی تغییر در مسیر زندگی رو میدیم که یه جایی از این دوره محمدرضا شعبانعلی عزیز برمیگرده و میگه که:
فیل اون قسمت احساسی وجودی ماست.
احساسات معمولا تابع زماناند و زود فروکش میکنند.
این چیزه بدیهی و طبیعیایه.
بنابراین شما وقتی با فیلتون راه میفتید و میرید مسافرت، انتظار ندارید یکبار اینجا تو سر این فیل بزنید و این تا هند براتون بره.
فیل راه میفته، یه ذره جلوتر میره و دوباره وایمیسته. دوباره باید وادار به حرکتش کنی.
این ویژگیه احساسه. احساس من رو کوتاه کوتاه و گام به گام جلو میبره.
جالب اینکه قبل از دیدن این دوره، کارگاه انگیزش رو در متمم به طور کامل خونده بودم. مشارکت فعال هم داشتم و نمیتونم قبول کنم که از کنار این درسها سرسری رد شدم.
حتی با یادگیری تعریف انگیزه و اشاره مستقیم به شدت انگیزه به عنوان یکی از مولفههای اصلی انگیزه، همچنان نمیتونستم سوراخ بودن سطل انگیزه رو درک کنم.
انگیزه رو منبعی نمیدیدم که خرج میشه. حس میکردم اگه باشه، یعنی هست و میمونه.
حس نمیکردم که چالشهای مسیر انگیزه رو با نرخ بیشتری مصرف میکنند و حتی ممکنه تمام انگیزه رو در شیب تند و ممتد این چالشها، از دست بدیم.
اصلا به فکر پر کردن این سطل نبودم چون اساسا انگیزه رو از جنس پرکردنی یا خالیشدنی نمیدیدم. تبعا به این هم فکر نمیکردم که چطور میشه این سطل رو پر کرد؟
باید صبر میکردم تا یه نفر دقیقا با همین حد از صراحت شیرفهمم کنه و این واقعیت رو بهم بگه.
واقعیتی که هزینه ندونستنش، بخش بزرگی از زندگیم بود و هنوز هم زخم این اتفاق به تنم هست.
خیلی بدیهیه مگه نه؟
منم میدونستم که احساسی که امروز داریم، فردا فروکش میکنه.
منم میدیدم که وقتی فاصله بین نیت و عمل زیاد میشه، شوق عمل ته میکشه و چند ساعت و چند روز بعد، انگار اون آدم سابق نیستیم.
میدیدم نوشتهای که دیروز با کلی ذوق و شوق و هیجان نوشتم و آخرین حد از غلیان احساسی رو در نوشتنش تجربه کردم، امروز علاقهای به دوباره خوندش هم ندارم.
حتی میتونستم همه این اطلاعاتی که یک عمر جلوی چشمم بودن رو برای بقیه توصیف کنم و چندین و چند ساعت دربارشون حرف بزنم.
ولی هیچ وقت سطل سوراخ انگیزه رو نمیدیدم.
می دیدم ولی نمیدیدم.
نمیتونستم این قطعات رو به هم وصل کنم و به یه درک جدید برسم.
این نابینایی، مختص انگیزه نیست.
انگیزه فقط یکی از هزاران موردیه که هر روز جلوی چشممونه ولی نمیتونیم ببینیمش.
نمونههای زیادی رو به خاطر دارم که بدیهیترین حرفها رو ندیدم و در اصل نتونستم ببینم.
معلوم نیست همین الان چقدر از همین واقعیتهای عیان رو نمیبینم. معلوم نیست چند سال دیگه باید صبر کنم تا یکی دیگه از این بدیهیات برای من آشکار بشه.
امروز میدونم که ندیدن همیشه هم از اختیار نیست.
ندیدن میتونه ناشی از ناتوانی در دیدن باشه. وقتی که همه اطلاعات جلوی چشممونه و نمیتونیم ارتباطی بین اونها برقرار کنیم و به درک درستی از واقعیت برسیم.
وقتی هم که ندونی چه مشکلی داری و نتونی ببینی و تشخیصش بدی، نمیتونی برای رفعش کاری انجام بدی.
نابینایی ویژگی همه ماست و همهی ما بهش مبتلاییم.
ویژگی که با درکش، همدلی بیشتری با خودمون و دیگران به خرج میدیم.
هر ندیدنی رو شایستهی شماتت و تنبیه نمیبینیم و اون رو به عنوان جزئی از ماهیت وجودیمون میپذیریم.
وقتی هم که از حجم عظیمِ نابیناییهای بیناییمون مطلع باشیم، صحت هر چیزی رو صرفا با فیلتر تنگ منطق نمیسنجیم.
همیشه این شانس رو نداریم که افرادی رو در کنارمون داشته باشیم که نابیناییهای نگاه ما رو تشخیص بدن و با حداکثر صراحت بهمون یادآوری کنند. کسایی که سادهترین بدیهیات رو به خاطر بدیهی بودنشون به قرینه منِ مخاطب حذف نکنن.
شاید تنها کاری که از دستمون برمیاد این باشه که نابیناییها رو به رسمیت بشناسیم و در کنار نادانیهامون، جایی هم به اونها بدیم.
وقتی نتونیم مستقیما برای رفع اونها اقدام کنیم، احتمالا باید منتظر بمونیم تا جواب این سوالات ناپیدا جایی به سراغمون بیان که دنبال جواب یه سوال دیگه رفتیم.
جایی که حاشیهها پررنگتر از متن میشن و به بیناتر شدن نگاه ما کمک میکنند.
مطالعه بیشتر: یادگیری عموماً در حاشیه روی میدهد
منبع عکس: +
دیدگاهها
ممنون که تجربه خودتون را در اختیار ما قرار دادید