لذت کشف دوباره

نمی‌دونم شما کشف کردن رو چطور تعریف می‌کنید.

ممکنه با شنیدن واژه کشف، یاد نیوتون بیفتید که قانون گرانش رو کشف کرد و یا داستان کشف پنی‌سیلین و اشعه ایکس از ذهنتون بگذره.

به نظرم میشه کشف رو اینطوری تعریف کرد:

کشف یعنی دیدن اون چیزی که با وجود حاضر بودنش، کسی قادر به دیدنش نبوده. کاشف هم اولین کسیه که این نادیدنی رو می‌بینه و گزارش مشاهده‌اش رو با دیگران به اشتراک می‌گذاره.

اگه قید اولین بودن رو از تعریف کاشف برداریم، هر بار که یک نفر چیزی رو می‌بینه که تا به امروز از دیدنش عاجز بوده، مصداق کشف و اکتشاف به حساب میاد. 

همه ما از این جنس اکتشافات توی زندگی داشتیم. 

وقتی کتابی می‌خونیم که پرده‌هایی رو از جلوی چشمای ما برمیداره و دید گسترده‌تری رو به ما می‌بخشه، درست مثل یک کاشف، در لذتِ کشفِ جدید و بدیعی که داشتیم، غرق میشیم و سر از پا نمیشناسیم.

نمی‌‌دونم حس کشف رو چطور باید توصیف کرد. میشه اون رو ترکیبی از حس غرور، حس قدرت، حس منحصربه فرد بودن و خاص بودن دونست. کمتر لذتی رو می‌شناسم که بشه اون رو همپای لذت کشف دونست.
یکی از دلایل اصلی من برای مطالعه، یادگیری و شوق به نوشتن و فکر کردن، رسیدن به لذت وصف ناپذیره کشف کردنه.

مهم نیست که چیزی که من امروز کشف می‌کنیم، سال‌ها و قرن‌ها پیش توسط افراد دیگه‌ای هم کشف شده باشه. 
قرار نیست چون اولین نفری نیستیم که چنین کشفی رو انجام دادیم، خودمون رو از این احساس محروم کنیم. 

این لذت می‌تونه با مطالعه به دست بیاد. ممکنه احساس کشف رو به کمک فرد دیگه‌ای به دست بیاریم. 

ولی احتمالا شما هم با من موافق باشید که لذت بخش‌ترین این کشف‌ها، کشف‌هایی هستند که ما از ترکیب همه اون حرف‌ها و نوشته‌ها و مشاهداتی که داشتیم به دست میاریم. 

ایده‌ها، چیزی از این جنس اکتشافات هستند. 

ما مشکلی رو می‌بینیم. متوجه میشیم که راه‌حلِ فعلی این مشکل، کارایی زیادی نداره. در یک لحظه ایده و راه‌حل جدیدی به ذهنمون میرسه و غرق در سرور میشیم. 

لبخند رضایت از این پیروزی بر چهره‌مون نقش می‌بنده و حتی ممکنه در اون لحظات،‌ با غرور خاصی هم راه بریم. 😉

مهم نیست که این ایده قبلا به ذهن دیگران هم رسیده باشه.
مهم نیست که این ایده بعد از بررسی‌های اولیه رد شده.
حتی مهم نیست که این ایده در جای دیگه‌ای که ما ازش بی اطلاعیم، پیاده شده.

مهم اینه که نمیشه لذت زایدالوصف چنین لحظاتی رو نادیده گرفت.

یکی از آخرین کشف‌هایی که کردم، به همین چند روز پیش برمیگرده.

این اواخر درگیر مطالعه دوره استراتژی در متمم هستم. قبلا یه چیزایی درباره استراتژی میدونستم ولی بعد از خوندن مطالب این دوره متوجه شدم که چقدر برداشت نادرستی داشتم. 

یکی از درس‌های مهم این دوره، درباره تعریف استراتژیه. اگه اشتباه نکنم این درس رو چندین و چند بار به فراخور اتفاقات مختلف خونده بودم. 

درک این درس برام خیلی مهم بود.
در کل درس‌هایی که مربوط به تعاریف میشن، به نظرم از جمله مهم‌ترین درس‌های هر دوره به حساب میان. چرا که یک تعریف متفاوت از مفهوم اصلی، روی همه مباحث دیگه‌ای که می‌خونیم سایه میندازه (درس‌های تعریف استراتژی محتوا و تعریف استارتاپ در متمم نمونه‌های دیگه‌ای از همین جنس درس‌ها هستند).

میدونستم که برداشت و درک من از این درس، باقی درس‌های این دوره رو تحت تاثیر خودش قرار میده. 

بار هفتم یا هشتمی بود که درس رو می‌خوندم. احساس کردم تعریفی از استراتژی در ذهنم نقش بسته و یا به تعبیر دیگه، این تعریف در ذهنم Emerge شده بود.

شروع کردم به نوشتن این تعریف. احساس می‌‌کردم که تعریف خوبی از آب دراومده ولی همچنان بعضی از جنبه‌ها برام تاریک بودن. 

بعد از این که یک بار کل دوره رو خوندم، شروع کردم به مرور درس‌ها. تصمیم گرفتم به همراه مرور، تمرین‌ها رو هم حل کنم. دوباره به همین درس رسیدم و خیلی تیتروار، مطالبش رو از نظر گذروندم. فکر می‌کنم ۲۰ صفحه از فکرهایی که در ذهنم می‌گذشت، نوشتم.

این بار تعریف جدیدی در ذهنم نقش بست. 

تعریف قبلی خودم رو مرور کردم. متوجه شدم که تعریف جدید خیلی شفاف‌تره و ابهاماتی که در زمان تعریف قبلی داشتم رو هم رفع می‌کنه. 

لذت عجیبی تمام تنم رو گرفته بود. لذت کشف دوباره معنی یک کلمه.

شاید برای شما خنده‌دار یا بی‌معنی بیاد. ولی همه اون لحظه‌ها و اون احساسات، واقعی بودن. 

دقیقا مثل لحظه تکمیل شدن یک پازل چند هزار تکه‌ای بود. پازلی که تا قبل از قرار دادن قطعات در کنار هم، ‌نمی‌دونستی که قراره چه تصویری از دل اون خارج بشه.

در گذشته روی بعضی از کشف‌‌های خودم، اسم کشف (به معنی متعارف اون) می‌گذاشتم.
احساس می‌کردم که اولین کسی هستم که مثلا فلان واقعیت رو درک کردم یا فلان ایده به ذهنم رسیده. حتی شاید با خودم رویاپردازی می‌کردم که باید این موضوع رو با دیگران درمیون بگذارم و اعتبار اکتشافش رو به نام خودم بزنم.
احتمالا میتونید تصور کنید که چه سناریوهای زیبا و دلنشینی از آینده‌ رو در ذهن خودم پرورش میدادم و غرق در رویای موفقیت میشدم.

امروز به این باور رسیدم که قریب به اتفاق کشفیات من، از جنس کشف دوباره هستند. 

هر قدر که بیشتر مطالعه کردم و بیشتر خوندم، دیدم که نه تنها اولین و حتی دومین نیستم، در بهترین حالت چند صد هزارمین و یا چند میلیونومین نفری هستم که از این موضوع مطلع شده.

ناامیدکننده به نظر می‌رسید. ولی واقعیت همین بود.

امروز دیگه درگیر اون رویاپردازی‌های خام و بچه‌گانه نیستم. 

البته ناامید هم نیستم. بالعکس، احساس می‌کنم رویاهام به رویایی‌ترین شکل ممکن محقق شدن.

تا دیروز، به دنبال اعتبار و موفقیتی بودم که ثمره بیرونی اکتشافات بودن. اون هم اگر به عنوان یک کشف پذیرفته میشدن.

شاید مهم ترین کشف امروز من اینه که لذت پنهان در دل کشف رو، کشف کردم. لذتی که به شدت درونیه و تو رو غرق در سرور و شادی می‌کنه. 

امروز همچنان به دنبال کشف هستم، کشف دوباره هر چیزی که قبلا کشف شده.

و خوشحالم که تا سال‌های سال فرصت لذت بردن از این اکتشافات رو خواهم داشت. 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *