در بازار هر چیزی قیمتی داره.
مشتری زمانی حاضر به خرید یک محصول میشه که از نظرش این محصول بیشتر یا برابر با مبلغی که پرداخت میکنه، ارزش داشته باشه.
دنیای منطق هم از اصول مشابهی پیروی میکنه.
هر رفتار و تصمیم ما مثل یک معامله است. فقط زمانی دست به انجام کاری میزنیم که از نظر ما سودش به هزینهاش بیارزه. معاملاتی که من اسمشون رو تصمیمهای منطقی گذاشتم.
این وسط بخشی از معاملات رفتاری ما در ازای تجربهی یک احساسه.
کار خیر، نمونهای از این معاملاته.
بخشی از منابع و داشتههامون رو صرف کارهای خیر میکنیم و در ازاش احساس خوب به دست میاریم.
خوردن مسکن برای رهایی از درد یا سفر کردن برای تجربهی لذت، نمونههای دیگهای از این معاملات هستند.
در واقع ردپای احساس در تمامی معاملات رفتاری ما به چشم میاد.
گاهی خود احساس در معامله حضور داره و به عنوان بخشی از هزینه یا سود یک رفتار مبادله میشه. و گاهی به شکل غیرمستقیم و با واسطه وارد معامله میشه.
اگه کار خیر رو مصداق معامله مستقیم با احساس در نظر بگیریم، کار کردن در ازای حقوق، نمونه غیرمستقیم این معامله است. بعد از دریافت حقوق میتونیم اونو برای خرید هر چیزی از جمله احساس، هزینه کنیم.
به نظر من، احساسات حلقهی نهایی معاملات رفتاری ما هستند.
مهم نیست از چند حلقهی واسط عبور کنیم، دستاورد نهایی همهی رفتارهای ما به احساس ختم میشه.
با این وجود، خیلی کم درباره این واقعیت صحبت میکنیم.
خودمون رو به توافقِ نانوشتهای پایبند میدونیم که هر معاملهای با احساس و هر صحبت مستقیم دربارهی احساس رو ناپسند میدونه.
حتی وقتی رفتار ما در مبادلهی مستقیم با احساسه، برای توضیحش سراغ دلایل به اصطلاح منطقی میریم.
ممکنه من تصمیم به خرید آخرین مدل گوشی اپل بگیرم. خودم میدونم این گوشی رو صرفا برای کلاسش میخرم. ولی اگه دلایل خریدم رو بپرسید، به شما از قدرت باتری و تعداد و کیفیت دوربین و بدنهی فلان و کلی آپشنهای دیگه میگم. میترسم اگه دلایل واقعیم رو بدونید، منو مسخره کنید.
این پنهانکاری فقط برای دیگران نیست. با خودمون هم روراست نیستیم و به ریشه احساسی تصمیماتمون توجه نمیکنیم. یادمون میره که همه پول و منابع ما در نهایت قراره برای خرید احساس هزینه بشه (و همین الان هم هزینه میشه، حتی اگه چشممون رو به روی این اتفاق ببندیم).
نتیجه این توافقِ ناخودآگاهِ جمعی برای نادیده گرفتن احساس، ما رو از خواستهها و نیازهای واقعیمون دور کرده.
نتیجه این شده که به جای دنبال کردن احساس به عنوان هدف نهایی، درگیر واسطهها شدیم. فرصتهای تجربه مستقیم احساس رو نمیبینیم و بیتفاوت از کنارشون رد میشیم.
وقتی هدفها، خواستهها، داشتهها و نداشتههامون رو با واسطهها تعریف کنیم، همه چیز رو با واسطهها بسنجیم و ذهن و زبانمون گِرد واسطههایی مثل پول و ثروت و مقام و … بگرده، فراموش شدن احساس و اهمیتش دور از انتظار نیست.
ما به واسطهها نیاز داریم. حرفی در این نیست.
اما اگه ندونیم قراره با این واسطهها چیکار کنیم، اگه ندونیم هر رفتار و دستاورد ما وسیلهای برای تجربهی احساسه، نمیتونیم خودمون رو از کلاف اونها رها کنیم.
تنها راه ما برای رها شدن از بند واسطهها، به رسمیت شناختن نقش انکارناپذیر احساسه.
به رسمیت شناختن احساس یعنی حضور و لزوم احساس رو در هر خواسته و رفتاری ببینیم. در کلام و منطقمون، جایی هم برای احساس باز کنیم و چشممون رو به دیدن این نادیدنی همیشه حاضر، عادت بدیم.
ما به آشتی دوباره با دنیای احساس نیاز داریم.
به رسمیت شناختن نقش احساس میتونه آغازگر این مسیر باشه و ما رو به تجدید دوبارهی پیوند با احساس، نزدیکتر کنه.